بازگشت.....

 

يا من تري دمعتاً,تجري ع خد زهرةً

إمسح بنظرة أمل ولا منديلاًمبلل…

 گر بر رخ گلی اشکی بدیدی...با نگاه امید برگیرش ونه با دستمالی خیس.....

 

بالاخره تصمیم گرفتم که برگردم ودوباره از نو بنویسم... گفتنیها خیلی .... اما نمیشه نوشت یا حتی گفت....به یاد اوردن اونا هم سختتر...پس همان بهتر که بماند در نهانخانه دل...

تونستم امتحاناتم رو بدم وخدا رو شکر تا اونجایی که خواستم موفق هم شدم...کابوسهای نیمه شب هنوز هم هستن...هر روز هم قرص ودارو....اما با همه اینها باز هم به خاطر هر لحظه نفس کشیدن وعزیزانت رو دیدن ...,صد هزار مرتبه خدا رو شکر.....هیچ چیز زیباتر از لبخند بهار نیست..

کاش انقدر باشم تا باور کنم اگر شبنم نشیند بر رخ گلی ,,همه ازپاکی ان یار نکوست....


 

ثمن عمري...

شجرة البرتقال...امامي..

تلعب الرياح بخصلاتها الخضراء...

تلامس احساسها البرئ..كأنها عروسة بين يديه..

في ذات الصباح الجميل...أصابعي ويداي واحساسي...

بحثوا عن باب أو نافذه أو حفرة ولوصغيره ليجتازوا الحاجز ...

ليحضنوا هذه العروسه...بحثت وكم كان قاسي...

ذلك الحاجز الزجاجي...

أريد حجراً.....

*****

من جديد..

أصبحت طفلة بتلك الملابس الورديه...

ووجه .. لم تشعربه أصابعي .. من قبل...

كم هو كبير ليكون لي...

تعوي الرياح خلف  الجدار...

تصارع الظلام...وغيمة تحمل ذكرياتي الرمادية...تواسيني...

وحدي أنا...ونظرات تائهة..

لا تقبل هذه الفوتوغرافيا...

أريد نظارة شمسيه...لا تخشي الظلام...

*****

قطة الأم  عبر النافذه...

وسمكة صغيرة...تهرب مني...أم تخجل من حزني...

أم تريد أن تكون ضيفة لها؟!

ولا خيار لي...لا جدل مع القدر....

في ذات المساء...عندما الليل أخذ كل مسافات الأرض...

أعجز عن مواساة قلبي الصغير...

أريد قلم و أوراق وردية...

*****

صباح اخر...

زهرة ورديه...تنشر عطرها المنسي..

وطير يغرد نسمات الصباح...وصوت عبر الرياح...

"سيبت الدنيا تاخذني"

وكلمات ترفض كل امال الدنيا...

"ثمن عمري...دمعة حضنتها وسادتي الوردية..."

أريد منديلاً...

 

اهای اهای قاصدک....

تق تق تق....آواز درمیاید ..

عطر تن سوغات..بقچه ی هفت رنگ ..

شاهدونه های نمکی...جرینگ جرینگ شاهی..

بازهم هزار ستاره.. تو آسمون  عیدی....

*****

تق تق تق...آواز پابند دخترک..

دخترک شونه به سر..

عشوه ی دستهای سینی بدست...

رقص استکان کمر باریک..تو میدون نعلبکی..

بازهم چای قند پهلو...النگوهای رنگی...

*****

تق تق تق...یه پا زمین..یه پا هوا...

بازهم خنده های لِی لِی...خط کشی های گچی..

بازهم من ..بازهم تو...یه بار هم قاصدک....

*****

تق تق تق...بازهم دو لنگه کفش...

آسمون رنگ خیال..عطر تن خواب محال...

تو کوچه های کودکی...

من ویه کفش جیگری..

یاد نگاه بی بی...

ورق سفید...دستهای چروک...

باز هم عطر توتون....

*****

تق تق تق...

وه ,.. که چه صدایی داشت....

تق تق کفش کودکی ام.....

 

امید..

در ان هنگام ...که ..از پس حیرانی زمان..

نفسی ..روحی را نوازش...

در نگاه شب..غنچه ای میشکفد..

به سان ستاره ای در اغوش ماه....

 

سفره هفت سین کوچکی داشتیم..خونه پدری ..همه جمع بودن وهمه دست به دعا..چقدر ادم بیمار تو این وقتا خودخواه میشه که همه دعاها رو فقط واسه خودش میخواد...به هر چهره ای که که نظر میانداختم چشم نگرانی میدیدم..چندتایی زیر لبخندی نگران وچندتایی با چشم حیران..خجالت کشیدم وشرمنده این همه محبت...کاش دل من بیشتر از مشت دستم بود.. شاید اونوقت امید رو هم در تنگ بلور ماهی خواهر زاده م میتونستم ببینم...اما دل من هنوزم اندازه مشت دستمه...باز هم خدا رو شکر...خدایا راضی م...

فقط یه چیز..خدایا کمک کن وکاری کن همه از من راضی باشن...به خصوص خونواده م..خواهرا وبرادرا..وحتی خواهرزاده هام...وهمسرم که رفت تا کلی واسم سوغات بیاره...

خوشحالم که امید را در نگاهم کاشتین با دستهای ابی ونگاهی سبز...

رنگین کمان زندگیتان همیشه بهاری....

قصائدي بلا وطن...

في ذات المساء...

عندما السماء أرتفعت في عيناي...

قلمي تاه..ولم يجد يداً تصافحه....

تجنب البكاء...

فصفعته....بأقدامي.....

دموعاً سوداء بدأت تسيل...حضنتها ورقتي الرمادية...

لتصبح لها وطناً....في زمن التي لا وطناً للقصائد.........

أمسحها بيدي...قليلاً وتجف...

يداي ملطخة بدمه و ورقتي ,خريطة من أنهار الليل.....

أبحث بداخلي...

عن فؤاداً كان يوماً ...يحتفظ بكراسة المطر...

لطفلة, ترقص في الطين حافية القدمين...

تمد يداها للسماء..

حين تمطر نجوماً في غياب الليل...

بلا مظلة..مظلتها البنفسجية...

وألان...أريد شظية من شظايا قلبي الوردي..

أكتب عليه,قصيدتي الدامية..وعنواناً بريدياً...

أرصفة الخيال.....

أين قلمي؟؟؟؟

 

 

 

در ان غروب..

هنگامیکه اسمان درچشمانم بلند گشت...

قلمم براشفت..ودستی نیافت از برای دست دادن...

دوری جست از ناله..

کشیده ای بر او ..باقدمهایم!!

اشکهایی سیاه جاری وکاغذ خاکستری ام انها را در اغوش..

تا وطنی برای انها گردد..

در زمانی که برای غزلها وطنی نیست..

با دستهایم انها را پاک..اندکی وخشک میگردند..

دستانم اغشته به خونش وکاغذم نقشه ای از رودهای شب...

در درونم گریزی میزنم..

در پی قلبی که روزی...دفترخاطرات باران در او بود..

برای دخترکی ,که پابرهنه در گل میرقصید..

دستانش را به سوی اسمان باز..

هنگامیکه ستاره می بارید ,در غیاب شب...

بدون چتر..چتر بنفش رنگش..

واینک ,...

پاره ای از پاره های قلب صورتی ام را میخواهم..

تابنویسم بران غزل خونینم را..وادرس پستی...

پیاده روهای خیال..

کجاست قلمم؟؟؟

 

الكرسي...

 

نمشي ونمشي واحیانا ..ننسي اننا قادرین نجلس علی الکرسي...

ونفکر فی الایام البعیدة ونغني اغنیة من زمن البعید...

ونفتکر کیف نقدر نفتح ..نافذه من النور..

من بین کل هذا الرماد....

 

حسرت من...

طفل رویای من , گم درخیال من

وجودش همه حیرت , رنگ زرد حسرت..

پی سایه ای ازمن...

سفید وسیاه..یا که رنگ من وماه..

گشت اما...

نگاهش , رنگ خوش باران...

حس کرد..بوی خاک پائیز..

له کرد...برگ تاخورده خیس..

دید...قبر ناله واه...

جوشید اشک نشکفته ماه...

همه , اما, در تولد قدمگاه...

*****

لیک , کودک درونم :

چشمهایش همه خوشرنگ..مهتابی رنگ وقشنگ...

کاسه عشقش اما پر...حسرت جام شبرنگ...

*****

حسرت من اما..

شکست شاخه نور.......

 

بسم لله الرحمن الرحیم

به یاد چهارشنبه های دانشکده مدیریت......

این ادمی که اشرف این مخلوقات هم هست , بعضی اوقات یه جوریه؟قبول دارید مگه نه؟

بنده تا چندی پیش بدترین روز هفته رو , چهارشنبه ها میدونستم! هر چی اتفاق بد وناخوش بود توی این روز واسم رخ میداد!

اما بنا به خلقت عجیب وغریب ما واین عقل ناقص!چندی است که چهارشنبه ها شده محفل جوک وخنده!

ما ایرانی جماعت که حتی از ترک دیوار! هم از خنده روده بر می شویم! حالا که چنین محفلی بی خرج دستمان امده چه بهتر مثل همیشه چندتا طفیلی هم همراه ببریم تا انها هم فیضی ببرند!

بنا بر همین عادت بد! اما خوب ,ما هرهفته چندتا از دوستان خنده ندیده وخواب ندیده ومایوس واز دنیا بریده خوابگاهها رو همراهمون به این محفل میاوردیم! البته به دور از چشم صاحب محفل این جماعت!نگو که این عاقل اندرسفیه صاحب محفل! چنان چشم تیزبینی داشته که حتی رنگ کفش ومارک پاک کن ها وقلمهای تراش نخورده مارو هم از همان روز اول از بر کرده بود!چه برسد به قیافه های رنگ و وارنگ طفیلی های ما که حتی خودمان باور کرده بودیم که اینها هم باید این محفل را به نوعی پاس کنند!

بگذریم که ما این روزها فقط چهارشنبه ها رو قبول داریم !بزن قدش ابجی!! بگو نه تا زال زال گریه کنم! به قول بعضی از همکلاسیهای فارسی نخوانده ما!

واقعا نزدیک بود دو تا شاخ گنده به اندازه شاخ گاو! نه ولله شاخ غول بهتره! روی سرم از زیر مقنعه بزنه بیرون,وقتی فهمیدم که زار زار بچگی ما همون زال شاهنامه بنده خدا فردوسی هست!معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به این همکلاسی برادر ما! فارسی رو قبولی داده که گذاشته اینطور تن فردوسی وامثالهم تو قبر ازخشم بلرزد!حتما اون بنده خدا شیر پاک نخورده! یا گیرش نیامده روزانه خورده!نخیر ! انگاری یادم امد اونروزا تو مدارس به ما بچه های خوب وزرنگ شیر پاکتی نمیدادن تا کلسیم مون زیاد بشه وعقل ناقصمون مخش زیادتر!تازه من شنیدم مخ ما فسفر میخواد پس چرا شیر میدن؟

همون بهتر که ما شیر نخوردیم وگر نه ,فردوسی که هیچ! گلیمی از این جا تا تاج محل هندوستان ,پهن کرده,پا را هم فراتر گذاشته ومی گفتیم: اصلا ادبیات چیه داداش!

خلاصه کنم که اینروزا ,چهارشنبه ها بدجوری تو دل ما جا کرده...اونم دل ما!

راستی حکایت این دل هم چیز جالبیه!تا چندی پیش فکر میکردم دل, همون قلب مشهور عشاقه!که تا معشوق راه کج درپیش میگرفت وبه خرابات سو می نهاد! چنان این عشاق ناقص العقل! علی الفور دست داوینچی ورامبراند وان هلندی دیوانه ,گوش بریده (ون گوک) راازپشت بسته,چنان نقشی از تیر بر قلبهای نابخردشان حک میکردند که گویی مادرزاد قلم وبوم بدست زائیده شده اند! نگو که مقصود از دل همان جگرسوخته ذلیخاست!!

ناگفته نماند که بنده برحسب عادت بسیاربد خود که همیشه سرنبش را قبول دارم وبس...والباقی خس!!جای  بسیار خوبی از روز اول رزرو کرده ام!

نمی دانید که چه چیزها نیست که از جلوی دیده گان پاک ونیالوده ام میگذرد ولب از لب باز نمیکنم! وچه چیزها که به سماع گوش مبارکم نمیرسد وچشمان عینک قاب گرفته من 6 تا نمیگردد!!

بعضی ها چنان شیفته این عاقل اندرسفیه گشته اند که تا بنده خدا, سخنی برزبان میاورد,مجبور به سماع کلمات ممنوع السماع عزیزم وقربانت شوم ودورت بگردم , میشویم!!!! نمیدانم چرا این جماعت ازدنیا واخرت مانده به فکر اخرت وعاقبت ما بنده های پاستوریزه نیستند,که این الفاظ ممنوعه را عین نقل ونبات خیرات می کنند!!

خانم جان! کمی ارامتر! یا اصلا تو دلت بگو جانم! تازه مگر این بنده خدا باید صور اولاد و زوجه ی خود را اویزه ی کیف ودستک خود کند تا شما متوجه خطای سهوی خود بگردید!!

بگذریم که گویند: میازار موری که دانه کش است! از انجا که ما هم جزو ان بنده های صالح ونگاه بر زمین دوخته خدا هستیم! اصلا به ما چه که پشت سریها  چه می گویند!! گوئیم که شتر دیدی ,ندیدی! دیدن چه ربطی به شنیدن دارد؟!

از قدیم گفته اند: شنیدن کی بود مانند دیدن!!

البته این استاد هم در ازدیاد شیفتگان خویش چندان بی تقصیر نیست!!چه لزومی دارد که کت وشلوار مارک دار بپوشد؟یا کفشش را واکس بزند یا ژیلت وعطر وادکلن مارک دار استفاده کند؟؟

ادم باید خاکی باشد!!اینهمه پا ایینه ایستادن چه لزومی دارد؟(قابل توجه بنده)!!

اصلا نمونه بارز خاک همان رئیس جمهور محبوبمان است..کمی تا قسمتی شبیه ایشان باشید!!مگر خاتمی خوش تیپ چه گلی توانست به سر ما بزند با این خوش تیپی اش؟!!لا اقل الان بمب اتم داریم!!ببخشید انرژی هسته ای حق مسلم ماست داریم!!بحث سیاسی نکنیم..توبیخ وفلک زدن وزیارت سجون اوین وقصر واماکن نامعلوم وغیرهم دارد!!

به ما چه اقا!شما خوش تیپ باش, ما که باکی نداریم!!اسم همسرمان صفحه دوم شناسنامه مان هست!!تازه واسه محکم کاری ,اقامون دو تا حلقه انگشت ما گذاشته تا دیگران دست از پا خطا نکنند!!

از قدیم فرهنگستان ادب ما گفته: فارسی را پاس بداریم...خب ما هم پاس میداریم وخطا نمی کنیم...البته پاس گل هم نمیدهیم که بشود جریان تو سر توپ زدن بعضی ها که خیابانی وفردوسی مآب فوتبال تفسیر می کنند! ما که بارسلونای محبوب خودمان را از ماهواره...ببخشید تلویزیون وطن نگاه می کنیم...تازه ابیته رو هم از وقتی ده ساله مان بود بازیش را تفسیر کرده ایم..پس صامت نگاه میکنیم تا خواب از چشمان خواب زده ی همسرمان نپرد!!جیغ بنفش هم نمی کشیم..خیالتان راحت!!

تازه از این به بعد هم بر طبق تصویب نامه ی فرهنگستان فارسی امروز, که حرف شنوی از پیشینیان خویش را در کارنامه صفر دارند,دانشجو را بر خلاف دستخط مکتوب دکتر جاسبی وامثالهم...دانش جو خواهیم نوشت, ما که از جاسبی نمره نمیگیریم!! تازه , اصلا ما پی دانش امده ایم...یعنی دانش جو هستیم! البته از نوع پولکی اش!

هزار جهد بکردیم که دولتی باشیم         فکر اسکن جیب ابوی باشیم!!

اما خب نشد...ما که گناهی نکردیم..قسمتمان این بود...

تازه! ما تو کلاسمون دو تا تخته داریم...پس یه تخته مون کم نیست!!هم سنتی شو داریم..هم مدرنیسم ماژیکی رو!!

دولتیا چشمتون کور!!ببینین عمو جاسبی چی برامون ساخته!!

تخته وایتبورد با قاب سبز ! چقدر هم فشن فکر کرده ! تازه سبزش با رنگ مانتوی من ست میشه!!

پنجره هم داریم.اونم 3 تا با دو کولر ..البته از نوع زهوار در رفته! با دو ردیف چهارتایی لامپ کم مصرف مهتابی!!

تازه پنجره های کلاسمون یه ویو خیلی شیک دارن!! کل چمنها ودرخت های سر بریده رو با حواشی بسیار زیبای خواهران وبرادران  وازواج صیغه محرمیت خوانده را می توانیم ببینیم....

علاوه بر این, این محفل جوک وخنده با خواهران وبرادران فتوژنیک, کلی حال میده!!اونم با یه استاد زیرک وعاقل اندرسفیه والبته فرصت طلب!!که گاهکی شیطنتهایی برای دست انداختن بعضیا میکنه!! البته خوش تیپی وکت وشلوار هاکوپیان وغرور به جا هم یه طرف!!

شما جای من بودین هر چهارشنبه ها با کله نمی رفتین کلاس؟؟؟؟؟

 

فات الأوان...

ما عاد نسأل عن بعضنا...

دار الزمن...تاهت" اهة" احزاننا...

ما عاد نشكي للزمن...

مات القلم...طارت اوراق الندم!!

يا عين اللي بكيتي...

وين مدفن دموعك....

 

****

 سراغ از خویش خویشتن نگرفتیم...

گذشت ان زمان....گُم گشت (اه) غم ما...

نبردیم شِکوِه دگر به زمانه...

مُرد این قلم...حیران گشت برگ خزان (ای کاش ها!)...

ای چشمی که باریدی....

کجاست قبر اشکهایت؟

 

نگاه....

شاید اینک...

ازپس نگاه کودکی..

بازیابم روزگاری مه گرفته...

همچو سنگ قبری پرغبار...

یا که بهتر همچو خاک...

شب هنگام...

مهتاب می خواند مرا...